دلم از دنیای پست و سنگی آدمها گرفته

چمدانم را می بندم آهنگ سفر کرده ام.

 نمی دانم به کجا باید رفت  ولی میدانم تصمیم سفر دارم.

 پا به داخل کوچه می گذارم از بی احساسی مردم  سردم می شود....

به هر کوچه که می رسم عشق را  سنگسار می کنند.

به عابری می گویم:هوای کثیفی است!

- دود را می گویی؟ سری تکان می دهم.

می گوید: دود اگزوز است.

می خندم ولی خوب می دانم دود اگزوز نیست.

 دودی است که از آتش دلهای سنگی بر خاسته

به راهم ادامه می دهم. مردی روی گاری دورنگی می فروشد .

سرش حسابی شلوغ است.

 کمی جلوتر عابری صداقت را زیر پایش له می کند.

چندشم می شود.....صورتم را بر می گردانم تا نبینم

اما مگر می شود؟! نزدیک مغازه ای می ایستم

 مردی سه بسته خیانت می خرد.

قدم هایم را تند می کنم و به سرعت دور می شوم.

اشکهایم سرازیر می شود.

 شاعری شعر غم می سراید.

شوریدگی ام رامی بیند:چه می خواهی؟

پاسخ می دهم: محبت!

پوزخندی می زند:نیست!سالهاست افسانه شده.

 از او جدا می شوم.کمی جلوتر پسری عاطفه را تنبیه می کند

پای سفرم می شکند

به راستی شما بگویید به کجا سفر کنم؟؟؟؟؟

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 28 تير 1394برچسب:, | 20:10 | نویسنده : مهرزاد |