چند موی بلند
روی بالشم جا مانده است،
درست مثلِ
چند ترکش
در بدنِ
یک
سرباز
نظرات شما عزیزان:
از غم نیاموزی چرا ای دلربا، رسم وفا؟
غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند
غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند
آدم ها زیبا فکر می کنند .. زیبا حرف می زنند ..
اما ..
زیبا زندگی نمی کنند ...
اما ..
زیبا زندگی نمی کنند ...
سلام هم وبلاگی
از چیزهای کوچک زندگی لذت ببرید
روزی به عقب برمیگردید و در میابید که آنها چیزهای بزرگی بودند...!!
از چیزهای کوچک زندگی لذت ببرید
روزی به عقب برمیگردید و در میابید که آنها چیزهای بزرگی بودند...!!
عمرتون صد شب یلدا
پولتون قدر یه دنیاتوی این شبهای سرما
یادتون همیشه با مادل خوش باشه نصیبت
غم بمونه واسه فردا
یلدا و اولین نفس زمستونیتون مبارک
پولتون قدر یه دنیاتوی این شبهای سرما
یادتون همیشه با مادل خوش باشه نصیبت
غم بمونه واسه فردا
یلدا و اولین نفس زمستونیتون مبارک
سلام اپم خوشحال میشم بیای[گل]
ریحانه
ساعت12:40---28 آذر 1394
سلام اپم خوشحال میشم بیای[گل]
دلتنگم ... نگرانم ... داداشم
مسیر عشق
بلبلی دیدم که با گل صحبتی بسیــــــــــار دارد
می کنـددرگوش گل هر آنچه در منقـــــــــار دارد
گاه ثنا گوید به گل، گـــاه درخفـــا بوسد به گل
گاه گله دارد زگـــــل، اینکه چرا گل خـار دارد؟
گل چو بشنید این سخن، خندید و گفت او را به طعن
هر که طی کرد راه عشق،گفت پیچ و خـم بسیار دارد
زندگانی را بسـی تلخـی و شیریــــــن با هم است
طـــالب گنـج را ندیدی دوسـتی با مــــار دارد؟
گفت در قـرآن خــدا((لقــد خلقنـــا فی کــبد))۱
یک نفر پیدا نشد کاین آیــــه را انکــــار دارد
گفتم امشب مـی روم بینم جمــالــــش، گرچـــه او
همنشیـنی با من مجنــون صفت را عـــــــار دارد
شد نصیبم درد و هجران، پس خدایا وصلتی حاصل نما
هــرکـه را عشـق به یـــاری، دلبری، دلدار دارد
—
۱) قرآن کریم: ما انسانها را در رنج و سختی آفریدیم
سیدخلیل جبارفلاحی
بلبلی دیدم که با گل صحبتی بسیــــــــــار دارد
می کنـددرگوش گل هر آنچه در منقـــــــــار دارد
گاه ثنا گوید به گل، گـــاه درخفـــا بوسد به گل
گاه گله دارد زگـــــل، اینکه چرا گل خـار دارد؟
گل چو بشنید این سخن، خندید و گفت او را به طعن
هر که طی کرد راه عشق،گفت پیچ و خـم بسیار دارد
زندگانی را بسـی تلخـی و شیریــــــن با هم است
طـــالب گنـج را ندیدی دوسـتی با مــــار دارد؟
گفت در قـرآن خــدا((لقــد خلقنـــا فی کــبد))۱
یک نفر پیدا نشد کاین آیــــه را انکــــار دارد
گفتم امشب مـی روم بینم جمــالــــش، گرچـــه او
همنشیـنی با من مجنــون صفت را عـــــــار دارد
شد نصیبم درد و هجران، پس خدایا وصلتی حاصل نما
هــرکـه را عشـق به یـــاری، دلبری، دلدار دارد
—
۱) قرآن کریم: ما انسانها را در رنج و سختی آفریدیم
سیدخلیل جبارفلاحی
آشفته خیالی تا کی
چون ســــــر زلف تــــو آشفته خیالی تا کی ؟!
من و عشـــق تو و ســـــودای محالی تا کی ؟!
نه کناری ! نه کلامی ! نه گرفتم ز تو کامـــی
سهـــم من از تو فقط خنـــده ی خالی تا کی ؟!
کوچه ی وصل تو را شسته دو چشم تـــر من
بـــزنم پرسـه در این کوی و حوالـــی تا کی ؟!
شــــده در کنــــج دلم سبــــــــــز، نهال غـــم تو
بـــــــــزنم تکیـــــــه بر این تازه نهالی تا کی ؟!
شده ام هــــر شب و روز دست به گریبان غمت
بِیـــن من با غـــم تو جنـــگ و جدالی تا کی ؟!
روزه ی هجـــر تو را طاقـت افطـــاری نیست
جست جـــــوی رخ آن ماه هــــــــلالی تا کی ؟!
خـــون دل در عــوض باده ی لعلـــــــــت نوشم
تر کنــــــم من لب از این رزق حَــلالی تا کی؟!
زیر پا می نهــی ام تا که به کامـــت برســــــی
این چنیــــــن سهـــــل کنی سیــــر تعالی تا کی؟!
بس کنم من دگر این خواهش بی حاصل خویش
پر کنـــم دفتــــر از این قیــــــل و مقالی تا کی ؟!
سیدخلیل جبارفلاحی
چون ســــــر زلف تــــو آشفته خیالی تا کی ؟!
من و عشـــق تو و ســـــودای محالی تا کی ؟!
نه کناری ! نه کلامی ! نه گرفتم ز تو کامـــی
سهـــم من از تو فقط خنـــده ی خالی تا کی ؟!
کوچه ی وصل تو را شسته دو چشم تـــر من
بـــزنم پرسـه در این کوی و حوالـــی تا کی ؟!
شــــده در کنــــج دلم سبــــــــــز، نهال غـــم تو
بـــــــــزنم تکیـــــــه بر این تازه نهالی تا کی ؟!
شده ام هــــر شب و روز دست به گریبان غمت
بِیـــن من با غـــم تو جنـــگ و جدالی تا کی ؟!
روزه ی هجـــر تو را طاقـت افطـــاری نیست
جست جـــــوی رخ آن ماه هــــــــلالی تا کی ؟!
خـــون دل در عــوض باده ی لعلـــــــــت نوشم
تر کنــــــم من لب از این رزق حَــلالی تا کی؟!
زیر پا می نهــی ام تا که به کامـــت برســــــی
این چنیــــــن سهـــــل کنی سیــــر تعالی تا کی؟!
بس کنم من دگر این خواهش بی حاصل خویش
پر کنـــم دفتــــر از این قیــــــل و مقالی تا کی ؟!
سیدخلیل جبارفلاحی
برف پیری شــده تـاج سـرم از لطف خـــدا
بــاورم نیــست ولی، آمده یکبـاره چـرا؟
نیک چــون مینگرم راه بــه جـایی نبــرم
کایـن سفیدی ثمر چیست که پوشیده مـرا؟
نالــه ســرد مـرا هـر که شنیدهاست نگفت
تو که هستی؟ چهکنی؟ چون شدهای خلقنما؟
سالها زنـــدگی از دسـت بشــد بـیتـدبیر
ای دریــغا که دمـــی عــقل نشـد راهنـما
بعــد عـمری که دم از بنـدگی حــق زدهام
یـادم آمد هـمه در بند بـودم بیپـــروا
تا چه پیـش آیـدم آخـر، چـه بـود تفدیرم
بعـد از این دسـت مـن و دامـن پرمهر خدا
کس نـداند چـه شـود عاقبتش، چـون مـیرد
یـا کجا رخت ببنـدد، چــه زمان از دنـیا
این جهان دزد شروری است که در قامت دوست
بـه فنا داد عجب شــوکـت و ایـمان مــرا
کســی از زحـمت امـروز اگـر سـود نکــرد
مطمـئن باش کــه سـودی ببــرد از فــردا
شــب تاریــک چـه میپرسی از احوال دلی
کـه ندارد به جـز اندوه و غم یـار، نـوا
سـاربانا بـه فدایت بـــده لخــتی مهلـت
کــه دلـم پیـش نگـاری است گرو، جان شما
“عابد” این رخت سفیدی که به تن دوختهای
هـمه داننـد کـه دلقیاسـت بر اندام گـدا
غلام عباس سپاسدار
بــاورم نیــست ولی، آمده یکبـاره چـرا؟
نیک چــون مینگرم راه بــه جـایی نبــرم
کایـن سفیدی ثمر چیست که پوشیده مـرا؟
نالــه ســرد مـرا هـر که شنیدهاست نگفت
تو که هستی؟ چهکنی؟ چون شدهای خلقنما؟
سالها زنـــدگی از دسـت بشــد بـیتـدبیر
ای دریــغا که دمـــی عــقل نشـد راهنـما
بعــد عـمری که دم از بنـدگی حــق زدهام
یـادم آمد هـمه در بند بـودم بیپـــروا
تا چه پیـش آیـدم آخـر، چـه بـود تفدیرم
بعـد از این دسـت مـن و دامـن پرمهر خدا
کس نـداند چـه شـود عاقبتش، چـون مـیرد
یـا کجا رخت ببنـدد، چــه زمان از دنـیا
این جهان دزد شروری است که در قامت دوست
بـه فنا داد عجب شــوکـت و ایـمان مــرا
کســی از زحـمت امـروز اگـر سـود نکــرد
مطمـئن باش کــه سـودی ببــرد از فــردا
شــب تاریــک چـه میپرسی از احوال دلی
کـه ندارد به جـز اندوه و غم یـار، نـوا
سـاربانا بـه فدایت بـــده لخــتی مهلـت
کــه دلـم پیـش نگـاری است گرو، جان شما
“عابد” این رخت سفیدی که به تن دوختهای
هـمه داننـد کـه دلقیاسـت بر اندام گـدا
غلام عباس سپاسدار
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم، دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانهی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلقاند
این شعر مدتیست که کامل نمیشود
زندهیاد نجمه زارع
باید بگویم اسم دلم، دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانهی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلقاند
این شعر مدتیست که کامل نمیشود
زندهیاد نجمه زارع
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست…
از : زنده یاد نجمه زارع
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست…
از : زنده یاد نجمه زارع
باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند
نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته اند
گل های قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه ی سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند
بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند
نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته اند
گل های قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه ی سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند
جنگلی سبزم ولی کم کم کویرم می کنی
من میانسالم ؛ تو داری زود پیرم می کنی
نیمه جانم کرده ای در بازی جنگ و گریز
آخر از این نیمه جانم نیز سیرم می کنی
این مطیع محض دست از پا خطا کی کرده است؟
پس چرا بی هیچ جرمی دستگیرم می کنی؟
سالها سرحلقه ی بزم رفیقان بوده ام
رفته رفته داری اما گوشه گیرم می کنی!
تا به حال از من کسی شعر بدی نشنیده است
آخرش از این نظر هم بی نظیرم می کنی !
من همان سرباز از لشکر جدا افتاده ام
می کُشی یکباره آیا ‘ یا اسیرم می کنی؟
من میانسالم ؛ تو داری زود پیرم می کنی
نیمه جانم کرده ای در بازی جنگ و گریز
آخر از این نیمه جانم نیز سیرم می کنی
این مطیع محض دست از پا خطا کی کرده است؟
پس چرا بی هیچ جرمی دستگیرم می کنی؟
سالها سرحلقه ی بزم رفیقان بوده ام
رفته رفته داری اما گوشه گیرم می کنی!
تا به حال از من کسی شعر بدی نشنیده است
آخرش از این نظر هم بی نظیرم می کنی !
من همان سرباز از لشکر جدا افتاده ام
می کُشی یکباره آیا ‘ یا اسیرم می کنی؟
می خواهم دنیا را بهم بریزم
یک شهر را
یک خیابان را
و این خانه را
که جای خالی کوچکی
برای پنهان کردن دلتنگی هایم ندارد
یک شهر را
یک خیابان را
و این خانه را
که جای خالی کوچکی
برای پنهان کردن دلتنگی هایم ندارد
چ غم انگیز
اگر می شد برایت می نوشتم روزهایم را
و سهم چشم هایم را،سکوتم را ،صدایم را
اگر می شد برای دیدنت دل دل نمی کردم
اگر میشد که افسار دلم را ول نمی کردم
دلم را می نشانم جای یک دلتنگی ساده
همیشه بت پرستم , بت پرستی سخت وابسته
خدایش را رها کرده به چشمان تودل بسته...
و سهم چشم هایم را،سکوتم را ،صدایم را
اگر می شد برای دیدنت دل دل نمی کردم
اگر میشد که افسار دلم را ول نمی کردم
دلم را می نشانم جای یک دلتنگی ساده
همیشه بت پرستم , بت پرستی سخت وابسته
خدایش را رها کرده به چشمان تودل بسته...
آه جز آینه ای کهنه مرا همدم نیست
پیش چشمان خودت اشک بریزی کم نیست
یک خود آزاری زیباست که من تنهایم
لذتی هست در این زخم که در مرهم نیست
اشتیاقی به گشوده شدن این گره نیست
ور نه تنهایی من که گره اش محکم نیست
من از این فاصله ها هیچ ندارم گله ای
هر چه تقدیر نوشتست بیفتد غم نیست
لذتی نیست اگر درد نباشد قبلش
لذتی بیشتر از شور پس از ماتم نیست
بی سبب درد که هم قافیه با مرد نشد
آدم بی غم و بی درد دگر آدم نیست
تو نبین ساکت و ارام نشستم کنجی
حرف نا گفته زیاد است ولی محرم نیست
پیش چشمان خودت اشک بریزی کم نیست
یک خود آزاری زیباست که من تنهایم
لذتی هست در این زخم که در مرهم نیست
اشتیاقی به گشوده شدن این گره نیست
ور نه تنهایی من که گره اش محکم نیست
من از این فاصله ها هیچ ندارم گله ای
هر چه تقدیر نوشتست بیفتد غم نیست
لذتی نیست اگر درد نباشد قبلش
لذتی بیشتر از شور پس از ماتم نیست
بی سبب درد که هم قافیه با مرد نشد
آدم بی غم و بی درد دگر آدم نیست
تو نبین ساکت و ارام نشستم کنجی
حرف نا گفته زیاد است ولی محرم نیست
چه بد دردیستـــ …
آنکه می خواهی اشـــ …
در کنارت باشد …
اما تو نتوانیـــ …
او را داشته باشیـــ …
آنکه می خواهی اشـــ …
در کنارت باشد …
اما تو نتوانیـــ …
او را داشته باشیـــ …
اگر در جریان رودخانه صبرت ضعیف باشد
هر تکه چوبی مانعی عظیم بر سر راهت خواهد شد!
هر تکه چوبی مانعی عظیم بر سر راهت خواهد شد!
خوبی؟نه سر میزنی نه جواب کامنت میدی. الانم یهو بی خبر یه پست گذاشتی همین!
ایستادگی کن
تا روشن بمانی !!
شمع های افتاده
خاموش میشوند ...
گرچه مستیم و خرابیم ، چو شبهای دگر
باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر
امشبی را که در آنیم ، غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر...
باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر
امشبی را که در آنیم ، غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر...
پشت هر کوه بلند، سبزه زارے است پرازیاد خــ♥ـــدا و در آن باغ کسے می خواند: که خدا هست، خدا هست، دگر غصه چرا؟!
برچسبها: