حرف تازه ای نیست ....

جز آنکه دلم  شکسته است

در تمام آینه ها تصویر من ترک خورده است ....

سکوت تازه ای نیست ...

من همان لبهای ساکت را به اختیار د ارم ....

در انتظار شکستن سکوت  به سر میبرم

اشک تازه ای نمی چکد از گونه های تر من ....

همان اشکهایی که با حسرت می شویند چشمان مرا.....

چشمان خیس من می غرند از دست غصه ها

قلب آزمند من دیگر تپش تازه ای ند ارد ....

قلب من مدتی است  سکوت اختیار کرده است....
 

از میان انبوه آدم و کو چه و ترانه ... تنها به وصله پینه کردن روزگار مشغولم.

در ادامه خوابهای ندیده .... دیدن عکسهای رنگ و رو رفته کودکی..

خواندن نامه های قدیمی.. دوباره تکه تکه دیروزهای کوچک..

کنار فریادهای تقویم بدون برگ!! صبحی دیگر ..

بی اعتنا به های و هوی پشت سر ..

همراه با سنگهای تشنه رودخانه... می رسم به این جمله :

آب از سرم گذشت !!!

در سرزمین شیاطینی که

تنها دل به خاک داده بودم


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 26 ارديبهشت 1394برچسب:, | 17:46 | نویسنده : مهرزاد |

دنیا نمی ترسد از اینکه مترسکش ،عاشق کلاغ بشود 

 

و مزرعه را به باد بدهد.

 

 نمی ترسد از اینکه نرگس های کوهی، دل ببندند

 

 به مرد گلفروش  و دشت هایش عریان بشود.

 

دنیا نمی ترسد از مهر بی امان باران

 

به خانه ای که عاقبت سیل می بردش..

 

حتی نمیترسد که دل  زمینش برای یک شهر بلرزد

 

و هر چیزی را درقلبش فرو ببرد.

 

اما آدم می ترسد.می ترسد که دل بدهد و خالی بماند دستش .

 

می ترسد که زندگی اش لای بقچه ی دلش  جا مانده باشد. 

 

آدم می ترسد که عشق مثل یک اسکناس کهنه گوشه نداشته باشد

 

 یا چند مغازه آنطرفتر ،بشود ارزانتر خریدش  و گرانتر فروخت.

 

آدم می ترسد و قلبش مثل قلب

 

یک خرگوش کوچک فرارکرده  همیشه می لرزد .

 

 خرگوشی که دل خوش نکرده به هویج کوچک نارنجی نزدیک .

 

و یادش رفته است که مرگ همیشه پشت بیشه هاست.

 

و وقتی می رسد که تمام دنیا عاشقی کرده جز آدم.چون آدم می ترسد.

 

و نمی داند که باید مزرعه و جنگل و خانه و شهر را به باد داد

 

 و یک گردنبند بدلی لاجوردی خرید

 

با یک نخ بلند که آخرین آویزه های سنگی اش

 

درست روی قلبت جا خوش می کند .

 

افسوس که آدم می ترسد.و اگر نترسد و دل ببازد  بال در می آورد .

 

یکی از این پرنده ها روزهاست پشت پنجره من  لانه کرده است .. .

 




برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 ارديبهشت 1394برچسب:, | 16:26 | نویسنده : مهرزاد |

 

کودک شیشه پاک کن

 

میان ماشین‌ها می چرخید

 

با دستمالی چرکی

 

 به بهانه‌ی پاک کردن شیشه‌ها

 

 اما هیچ کس او را نمی دید …

 

 هیچ کس سکه‌ای به کاسه‌اش نمی انداخت …

 

 یک روز راننده اتوبوس بی‌حواسی جانش را گرفت

 

 و خیابان به ناگهان کفاره باران شد

 

از اسکناس‌های بی حاصل …

 

“چه تلخ است فقر” 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 1 ارديبهشت 1394برچسب:, | 22:8 | نویسنده : مهرزاد |